وصدای ....
وصدایی بلند شد
در همه عالم طنین انداز گشت
در همه هستی پیچید
مقربان درگاه می پرسیدند این چه صدایست
تاپ... تاپ...تاپ..
آری
خالق خلق کرد
وخدا قلب را آفرید همه هستی انسان را
قلب را در کالبد بی جان آدمی نهاد
از روح خود در آن دمید
وبه مقربان گفت سجده کنید براو که اوست آینه من
آینه قدرت وحکمت وبی انتهایم
و ندایی برخواست
که من برتر از اویم
که من از آتشم او از گل
او پست تر ازمن است من به پست تر از خود سجده نخواهم کرد
و خدا او را راند از درگاه خویش
واو قسم خورد که همه انسان ها را بفریبد و هلاک کند
وخدا گفت: که قلب انسان از برای من است وهرکه قلبش همراه من باشد هلاک نمی شود
آری قلب خانه خداست اما...
اما گویی خیلی ها در این عصر پرهیاهو قلب خود را در تاقچه خانه شان جا گذاشته اند یا گوشه ای از انباری انداخته تا خاک بخورد
خدایا چه کنم تا قلبم را بیابم
آخر دیرپایست که گم اش کرده ام....
خدایا به دادم برس.
U
سودای تواندردل دیوانه ماست
هرکجا که حدیث توست افسانه ماست
بیگانه که از تو گفت آن خویش من است
خویشی که نه از تو گفت بیگانه ماست
سلام
سلامی به جوشش چشمه های ظلال ازدل کوه های سیاه...........................
سلامی به طراوت جریان آب هنگام عبور از سر سنگ های سخت...........
سلامی به صلابت جریان آب هنگام عبور ازصخره های سنگ خارا.....
سلامی به گوارایی آب ،هنگام عبور از شوره زارها.....................
وسلام بر جوی آبی که به دریا می پیوندد...............................
که این است معنی زندگی................................................
پس سلام بر زندگی
دوران بچگی یادتان هست؟ چند هفته مانده به عید می رفتیم خرید لباس های نو. بعد هم تقریبا روزی چند بار می رفتیم سراغشان، به بچه های فامیل و دوستان نشان می دادیم و دور ازچشم پدر و مادر می پوشیدیم و می رفتیم جلوی آینه ببینیم چه تیپی می شویم!
روز اول عید، آغاز عملیات بود. از اینجا به آنجا... و البته مراقبت شدید از کفش و لباس. کفش ها جفت شده در جا کفشی، دست به دستمال شدن در صورت نشستن هرگونه گردوغبار، خواباندن پاشنه محال بود، مواظب باش چایی روی پیراهنت نریزد! به دیوار تکیه نده، لباست گچی می شود!
بعد از عید تا مدتی لباس های عید عزیز بودند و فقط به مهمانی ها می رفتند. چند ماه بعد پاشنه کفش ها می خوابید و اگر دکمه سر دستت می افتاد، هیچ ناراحت نمی شدی و راحت آن را با تا زدن ردیف می کردی!
و البته اول مهر همین عملیات با اندکی تغییرات تاکتیکی دوباره آغاز می شد.
¤ ¤ ¤
حالا اینها را نوشتم برای چه و که؟ می گویم.
روزها و هفته ها و ماه های اولی که وبلاگتان را راه انداختید یادتان هست؟ روزی 10 بار سر زدن و چک کردن نظرات و سر زدن به وبلاگ هر غریبه و آشنا و... وقتی نظراتتان به 10 رسید چقدر خوشحال شدید؟ وقتی 40 شد داشتید بال درمی آوردید؟ 100 تا نظر؟! (این یکی را دیگر نمی دانم چون یادم نمی آید تجربه اش کرده باشم.)
این حکایت همه ما آدم هاست. هر روز به چیزی مشغول و سرگرمیم. بچه ها به لباس های عید... بلاگرها به خواننده ها و تعداد نظراتشان... بازاری ها به تعداد صفرهای حساب بانکی شان... اهل سیاست به تعداد هوادارانشان... نویسنده ها به تعداد کتابشان... روزنامه نگارها به اینکه مطلبشان در صفحه چند چاپ می شود و اسمشان بالاست یا پایین... زاهدان به تعداد رکعات نمازشان... نظامی ها به تعداد ستاره های روی شانه شان... روحانی ها به تعداد مریدان و مقلدانشان... دانشگاهی ها با مدرکشان...
¤ ¤ ¤
و خدا آن بالا نشسته است و به همه ما بچه ها می خندد... خدایا به ما نخند!